روی تختهی سیاه
جملهای نوشته است
ساده و زلال مثل آب
و پر از نگاه گرم آفتاب.
جملهای به رنگ حرفهای پاک دوستی
روی تختهی سیاهِ یک کلاسِ بانشاط.
موج میزند ولی
در نگاه بچههای این کلاس
یک سؤال...
زنگ خورده است و ما
در حیاطِ سبزِ مدرسه
گشت میزنیم و روی بالهای رنگیِ خیال
فکر میکنیم.
لحظهها ولی
محو میشوند توی یک سؤال.
من
میان این شلوغی غریب
به
جملهی سفید روی تختهی سیاه
فکر میکنم...
زنگ میخورد و ما
راهی کلاس میشویم.
فکر میکنم که آفتاب
روی شاخههای خیس پشت پنجره
مثل بچهها کلافه است.
مبصر کلاس
داد میزند:
«هیس بچهها!»
در،
با صدای جیرجیرِ خود
باز میشود