روزی روزگاری در یک برجِ بلندِ طلایی، پرنسسی به نام کریستیانا در شادی و آرامش زندگی میکرد.
در این قصرِ باشکوه، هر چیزی که یک دختر نوجوون نیاز داشت، به راحتی پیدا میشد.
کمد لباس پرنسس پر از پیراهنهای ابریشمی رنگارنگ بود.
پردههای قصر، پارچههایی با تکههای طلا داشتن و بهترین آشپزهای قصر هم، غذاها رو توی شیکترین ظرفهای نقره تهیه میکردن.
کریستیانا با ثروتی که داشت، میتونست هرچیزی رو که میخواست، به راحتی به دست بیاره.
اما نداشتن پدر و مادر باعث شده بود که قلبش از تنهایی پر بشه و هیچوقت شادی واقعی رو توی وجودش احساس نکنه.
این دختر مو طلایی همیشه در جست و جوی راهی برای جبران حس تنهاییش بود.