زمانی که در سال ۱۸۸۷ به جورج تاون رسیدم تا در جلسه ادارهای شرکت کنم، با آقای هابیل یکی از قدیمیترین اشخاص آن منطقه آشنا شدم. او مردی بود که در آن منطقه بسیار محبوب بود اما با وجود محبوبیت، یک غریبه به حساب میآمد، او مردی یاغی و سرکش از ونزوئلا بود که در نزدیکی مرزهای ما زندگی میکرد و مهاجران همیشه به این افراد به عنوان دشمنان خود مینگریستند. من شنیده بودم که او ۱۲ سال قبل از یکی از مناطق دورافتاده داخلی به جورج تاون آمده است و نصف قاره را به تنهایی و با پای پیاده تا نزدیک ساحل طی کرده است.
زمانی که به اینجا رسیده بود جوانی بیپول، با لباسهایی مندرس بود که به دلیل بیماری و سختیهای زیادی که تحمل کرده بود، بسیار لاغر و استخوانی بود و به دلیل اینکه مدتزمان زیادی در معرض باد و آفتاب بود، پوست صورتش سیاه شده بود. او دوست و آشنایی نداشت و به خوبی نمیتوانست به زبان انگلیسی صحبت کند، زندگی در این شرایط برای او سخت بود اما او توانست به زندگیاش سر و سامان دهد و سرانجام نامهای از کاراکاس به دستش رسید.