جو ابراین افسر پلیس چهل و سه ساله از اهالی منطقه ایرلندی کاتولیک نشین چارلستون ایالت ماساچوست است. جو همسری فداکار، افسر پلیسی نمونه و پدر چهار فرزند در آستانه بیست سالگی سا که کم کم نشانه هایی از اختلال فکری و خلق و خو حرکات عجیب و غیر ارادی را تجربه می کند. او ابتدا این اختلالات را به استرس کارش ربط میدهد اما با بدترین شدن علائم بالاخره نزد یک متخصص مغز و اعصاب میرود و با تشخیصی مواجه میشود که زندگی خودش و خانواده اش را تا ابد تغییر میدهد: بیماری هانتینگتون.
هانتینگتون یک بیماری نوروژنیک کشنده است که هیچ درمانی ندارد. هریک از فرزندان جو پنجاه درصد شانس ابتلا به این بیماری را دارند. دختر بیست و یک ساله جو، کیتی، با مشاهده نشانه های بیماری پدرش، آینده احتمالی خود را در او می بیند و این تردید را در ذهنش دارد که نتیجه این آزمایش چه آینده را برایش رقم میزند. علائم بیماری جو روز به روز شدیدتر میشود تا جایی که نشان پلیس خود را نیز از دست میدهد، با این حال سعی میکند امید و اراده اش را از دست ندهد. از آن سو، کیتی و خواهر و برادرهایش هنوز نمی دانند که باید تا آخر عمر در تردید زندگی کنند یا شجاعت رویارویی با سرنوشت خود را به دست بیاورند.