اوایل ژوئن سال ۱۷۵۱ است. دیوید بلفور هفده ساله در حالی که آرزوهای بزرگی در سر دارد شهر زادگاهش اسندن را ترک میکند. دیوید نامهای از سوی پدرش خطاب به ابنزر بلفور، صاحبملک شاوز به همراه دارد این نامه را کشیش اسندن به او داده است. او هرگز چیزی در مورد خاندان شاوز نشنیده و از اینکه در خانوادهای نجیبزاده به دنیا آمده حیرتزده است. او پدر و مادرش را از دست داده، پدرش به تازگی مرحو م شده است و هرگز نشنیده بود که خویشاوندی دارد.