چمدان را از زیر دستگاه رد کرد. مرد باربر کمکش کرد که آن را دوباره روی چرخ دستی بگذارد. توی جیبش دنبال پول ایرانی گشت. یک هزار تومانی ته جیب پالتو پیدا شد. آن را گذاشت کف دست مرد باربر. مرد با نارضایتی به او نگاه کرد:«فقط همین؟!» شرمنده شد. تا خواست توضیح دهد که پول ایرانی ندارد مرد سر تکان داد و رفت. قلبش تند تند می زد. پانزده سال پیش، از فرودگاه مهرآباد رفته بود پاریس. فرودگاه جدید برایش آشنا نبود. وقتی که می رفت همه چیز فرق داشت. دکتر فرامرزی گفته بود که می آید دنبالش. دور و برش را نگاه کرد. با آن که فرامرزی کاملاً تغییر کرده بود و جاافتاده شده بود به راحتی او را پشت شیشه ها پیدا کرد. برایش دست تکان داد. دکتر او را دید و لبخند زد. فکر کرد:«چه قدر پیر شده.» و لابد فرامرزی هم درباره ی او همان نظر را داشت. چرخ دستی را هل داد جلو. از کنار مستقبل هایی که با دسته های گل منتظر مسافرینشان بودند رد شد. فرامرزی کمی عقب تر ایستاده بود. کراوات زده و کت و شلوار به تن، دست به ریش پروفسوری حواسش به مردم بود. کیوان با احتیاط رفت جلو. تک سرفه ای کرد. دکتر متوجه او شد. همدیگر را در آغوش گرفتند. فرامرزی بوی همان ادکلن همیشگی را می داد. بعد از سلام و احوالپرسی دکتر او را کاملاً برانداز کرد و با همان شوخ طبعی همیشگی گفت:«بزنم به تخته مثل این که آب و هوای فرنگ بهت ساخته. هیچ عوض نشده ای.» کیوان فکر کرد:«تعارف می کند.» آهسته گفت:«نه دکتر جان، پیر شدیم رفت.» فرامرزی اشاره کرد به آسانسور:«پس من چه بگویم؟» کیوان لبخند زد:«شما؟! ... فقط موهایتان سفید شده.» فرامرزی از صراحت او جانخورد. لبخند پهنی زد:«اتفاقاً چند وقت پیش یکی از پرستارها می پرسید چرا موهایم را رنگ نمی کنم؟! بهش گفتم این دو شوید هم مگر رنگ کردن دارد؟!» بلند خندید و ادامه داد:«البته فکر بدی هم نیست ها فقط حیف که خوشم نمی آید مردها مو رنگ کنند.» و قهقهه زد. کیوان لبخند زد. چمدان را از روی چرخ دستی آورد پایین:«من هم خوشم نمی آید.» کمی فکر کرد و پرسید:«ماشین کجاست؟» فرامرزی دسته ی چمدان را گرفت و آن را گذاشت روی چرخ:«فعلاً بگذار این رو باشد. پارکینگ طبقه پایین است.» کیوان نگاهی به دور و برش انداخت:«شنیده ام این فرودگاه از شهر دور است.» فرامرزی دکمه ی آسانسور را دوباره فشار داد:«آره، بهتر بود اسمش را می گذاشتند فرودگاه ساوه چون بیشتر نزدیک ساوه است تا تهران.» و بلند خندید. سوار آسانسور شدند. پرُ بود. فرامرزی آهسته گفت:«شانس آوردیم جا شدیم.» رسیدند به پارکینگ. دکتر از کیوان خواست صبر کند آنجا تا او ماشین را بیاورد. کیوان ایستاد و نگاه کرد به پارکینگ که پر بود و فکر کرد:«نباید مزاحم دکتر می شد.» دکتر ماشین را آورد. چمدان را گذاشتند صندوق عقب. حرکت کردند. از پارکینگ خارج شدند. کیوان از شیشه بیرون را نگاه کرد. هوا تاریک و سرد بود. از محوطه ی فرودگاه دور شدند. فرامرزی نیم نگاهی به او انداخت و گفت:«باورم نمی شود که این جایی! حتی وقتی زنگ زدی و گفتی داری می آیی ایران فکر کردم شوخی می کنی.» کیوان لبخند زد:«حق دارید. ناپرهیزی کردم.»...
-از متن کتاب-