برایتان دلنشین نخواهم بود
دلیل دارد. من پلیس هستم، آدمی تنها و نچسب. تنها هستم، اما همیشه با فرشتۀ پاک روی شانه راستم که مرا با مقدسبازیها و رفتار خوبش مست میکند و حالیام میکند که میتوانم فردی متعهدتر، گرمتر و ذرهای مؤدبتر باشم. همینطور ملک سرخپوش شانۀ چپم که درست خلاف این را میگوید و بههرحال، دائم توی گوشم وزوز میکند که کاملاً حق این را دارم که آدم گندی باشم، که این نگاه خشک و عربدههایم از سر بقیه زیاد است. چشم در برابر چشم، دندان در برابر دندان، زندگی همین است. بهتر است خودم را از شرّ یکی از آنها خلاص کنم. حالا هرکدامشان که میخواهد باشد. بهشرط اینکه از این سگ و گربهبازی دست بردارند. سرم از دستشان پُکید! اگر بخواهم به کارنامههای مدرسه و سرگرمیهای ابتداییام اطمینان کنم، باید بگویم من نه ازنظر ذهنی کودن بهحساب میآیم و نه ازلحاظ ظاهری، بدترکیب، موضوع فقط این است که حوصله ندارم مهربان باشم.
بااینکه از این شغل متنفرم، اما پلیس دقیقی هستم. اینطوری لااقل میتوانم زندگی کنم، اما تنها و نچسب، اداره کردن زندگی، اینطوری سختتر است. یعنی تنهایی میتواند دلیل نچسب بودن باشد یا نتیجۀ آن؟ این نظریهای مشهور و ابدی مربوط به محیط مرغدانی است. اما اگر این تخم پلیدی را در نطفه خفه کرده بودم، شاید برای خودم صاحب مرغکی شده بودم. اینطوری مجبور نبودم مثل حالا، توی دفترم بنشینم، بهجای نامعلومی زل بزنم و به زندگیام فکر کنم.
زندگی سگی!
این یک خودنویس است که مرا از رؤیاهایم بیرون میکشد. خودنویس فانی، متصدی پذیرش، که محکم روی درِ شیشهای اتاقم فرود میآید...
-از متن کتاب-