در خانۀ دوستم ریتا، دور بساط قهوه و سیگار نشستهام و آن ماجرا را برایش نقل میکنم.
اینها چیزهایی است که به او میگویم:
دمدمههای غروبِ چهارشنبهای خلوت و آرام است که مردی چاق وارد رستوران کوچک من میشود. هِرب او را بهسمت میزی راهنمایی میکند. اگرچه آراسته و شیک به نظر میرسد، چاقترین مردی است که در تمام عمرم دیدهام. تمام اعضای بدنش بزرگ مینماید؛ اما انگشتانش بیش از هرچیز دیگر در خاطرم مانده است. وقتیکه به میز او نزدیک میشوم تا آن زوج سالخورده را ببینم، انگشتانش بسیار توجهم را جلب میکند؛ انگشتانی دراز، کلفت و رنگپریده که شاید سهچهاربرابر انگشتان یک آدم معمولی باشد.
به دیگر میزها و کسانی که در آنجا حضور دارند نگاه میکنم: چهار تاجر پرتوقع، سهچهار مرد دیگر بههمراه یک زن و این زوج سالخورده. لیندِر برای آن مرد چاق آب برده است و من صبر میکنم تا با آرامش تصمیم بگیرد چه میل کند.
میگویم: «عصر بهخیر، چیزی میل دارین؟»
ریتا، واقعاً غولپیکر و بزرگ بود!
او میگوید: «عصر بهخیر. فکر کنم الان ما آمادهایم که سفارش بدیم.»
او کمی عجیبوغریب صحبت میکند و مرتب پفپف میکند.
میگوید: «فکر کنم اول بهتره کمی سالاد سزار بخوریم. یه کاسه سوپ با مقداری نون و پنیر اضافی هم بیارین. قورمه گوسفندی و سیبزمینی سرخشده با خامۀ ترش هم خیلی دوست داریم. بعد واسه دسر یه فکری میکنیم. سپاسگزارم.» و سپس لیست غذا را به من میدهد...
-از متن کتاب-