ازآنجاکه سروکار من با اعداد و ارقام است، بنابراین صحبتم را با این اعداد مهم آغاز میکنم: ۲۶۰، یک و ۴۵۰۰۰۰۰۰۰۰. و اما معنی هرکدام از این اعداد:
هر یکهفتهدرمیان، آخر هفتهها از مسکو، یعنی شهری که در آنجا زندگی میکردم به لندن که به آن «خانه» میگفتم، سفر میکردم. این سفرها «یک» هدف برای من داشت و آنهم دیدار پسرم دیوید بود که در آن زمان هشت سال داشت و با همسر سابقم در همپستد زندگی میکرد. هنگامیکه متارکه کردیم، من متعهد شدم که تحت هر شرایطی یکهفتهدرمیان به پسرم سر بزنم و همیشه بر این تعهدم پایبند بودم. «چهارمیلیاردوپانصدمیلیون» دلیل وجود داشت که بهطور مرتب به مسکو بازگردم. این رقمِ کل سرمایۀ من در شرکتم با عنوان «کاپیتال هرمیتاژ» بود که تحت مدیریت من بود. من مؤسس و مدیرعامل این شرکت بودم و طی دهۀ گذشته برای افراد زیادی ایجاد اشتغال و درآمدزایی کرده بودم. این شرکت در سال ۲۰۰۰ ازنظر عملکرد بهعنوان بهترین صندوق بودجۀ بازارهای نوظهور رتبهبندی شد. ما برای افرادی که از ابتدای تأسیس صندوق در سال ۱۹۹۶ با این شرکت همکاری کرده بودند، سودآوری ۱۵۰۰ درصدی داشتیم. موفقیتهای من در کسبوکار، بسیار بیشتر از آن چیزی بود که من با مثبتنگری تصور آن را میکردم و یا آرزویش را داشتم.
پس از فروپاشی شوروی، روسیه به یکی از منحصربهفردترین فرصتهای سرمایهگذاری در تاریخ بازار سرمایه تبدیل شده بود. کار کردن در آنجا به همان میزان که پرمخاطره (و البته گاهی هم خطرناک) بود، سودآور نیز بود. اینطور کار کردن هیچگاه برای من خستهکننده نبود. من آنقدر در مسیر مسکو-لندن سفر کرده بودم که جزئیات آن را خوب میدانستم؛ مثلاً اینکه چقدر طول میکشد تا از بازرسی امنیتی فرودگاه هیترو عبور کنم؛ یا اینکه چقدر طول میکشد تا سوار هواپیمای ایروفلوت (خطوط هوایی روسیه) شوم؛ و یا چقدر طول میکشد که هواپیما از زمین بلند شده و بهسمت شرق یعنی روسیه پرواز کند. هرچقدر بهسمت شرق پرواز میکردیم به کشوری نزدیک میشدیم که در حال تاریک شدن بود...
-از متن کتاب-