فقط یک دروازه بود، دروازهیی بزرگ و آهنین؛ دیوارهای بلند و ضخیم از هر طرف آن را محکم گرفته بودند. صبحها این دروازه به مثل دهنی بیدندان از هم باز میشد، جمع کثیری از کارگرانی را که به درون آن کار میکردند، با هلهله و هیاهوی خشکشان در خود فرو میبرد، بعد دوباره پلههای سنگین جفت روی هم میچسپیدند.
هنگام غروب، بار دیگر پَلهها توأم با آواز غور از هم پس میرفت. از درون آن، از آنطرف دیوارهای بلند و پراستقامت، همهی کارگران با ابزار کارشان از آن محیط خفقانآور و کسلکننده یکیک بیرون میآمدند.
وقتی آدم بهسویشان دقیق میدید، چهرههایشان به نظر خندهآور میرسید. با آخرین نیرو جثههای استخوانی و لاغرشان را با خود میکشیدند. صورتهایشان، همه رنگپریده و زعفرانی به نظر میرسیدند. پلکها، گونهها و پشت لبهایشان را قشری از سیاهی و خاک پوشانیده میبود. تنبلی و کسالت، سستی و بیارادهگی در حرکاتشان به چشم میخورد. بعضیها تعادلشان را از دست میدادند، گویی فاصلههای زیادی را پیمودهاند. از هیچ چیز خوششان نمیآمد، خنده نداشتند. اگر احیاناً خنده بر لبانشان رنگ میزد. فوری گم و ناپدید میشد. مثل اینکه چیزی تحمیلی را با خود حمل میکنند. چهرههایشان عموماً عبوس و ترش و میان دو ابرویشان چینهای بزرگ افتاده میبود....
-از متن کتاب-