پدرم در حاشیهی شهر، کنار تپهی کوچکی، یک تکه زمین دارد. پدرم زمینش را اجاره داده است و گاهگاهی برای دیدن حاصلات و خبرگیری به آنجا میرود ومرا هم با خودش میبرد. زمین یک تخته است و حاصلش گندم یا جواری است و اگر باران نبارد، حاصل نخود آن شکم اجارهدار راهم سیر نمیتواند کرد. لابُد به ما چیزی نمیرسد. گاهی که خشکسالی دو سه سال دوام میکند، پدرم میگوید: «چهطور است که زمینه بفروشیم.»
مادرم غرغرکنان میگوید: «باز چه پلان داری؟»
«چه کنیم زمین بیحاصله. همهاش ریگ و سنگ. دشت تیار. چه کار میآیه؟»
«با پولش چه میکنی؟»
«به درد میخوره.»
«فهمیدم، فهمیدم. حتماً هوس کدام مرغ نو به سرت زده!»
«آفرین زن، چهطور زود عقلت قد داد!»
«من تو را خوب میشناسم.»