چراغالکلیهای کوتاه روی هر میز با حبابهای مات کوچکی محافظت میشدند و شعلهشان نمیلرزید. سایر مشتریها که در نور کم عرق میریختند، در جای خود وول میخوردند. صدای گفتوگوها هم خاموشی گرفته بود. چند میز دورتر، زنی با لباس نارنجی چروک، به مرد مسنتری که ریش بزیاش به شکل بدی رنگ شده بود، خاویار میخوراند. سمت راست آنها، مرد دیگری، یک شاعر درجهدو، با دو همراه خود بحث میکرد و انگشتش را کف دستش میکوبید، بااینهمه، حرفهایش بهنظر مبهم و فاقد جدیت بود. نزدیک درهای ایوان، گروه موسیقی، ملودی آرامی را با صدایی پایین مینواخت.