بهترین قسمت یک هواپیما کمربند ایمنی صندلیهایش است که پیش از حرکت محکم بسته بودیمشان. مطمئناً اگر آنها نبودند با تکانهایی که هواپیما در زمان برخاستنش میخورد وُنِتا و فِرن به مداری در اطراف زمین پرتاب میشدند. بههرحال با بستن کمربندهای ایمنی برای خود و خواهرانم، بهنوعی برای مقاومت در برابر هر نوع تکانی آماده شده بودیم.
هنوز بهطور کامل از میان ابرها نگذشته بودیم که در چپ و راست هواپیمای بوئینگ ۷۲۷ جدالی حقیقی با ابرهای کاسیوس کلی شروع شد.
ونتا بعد از جیغ کوتاهی انگشت شستش را در دهانش فرو برد؛ فرن بازوی پلاستیکی عروسکش را که میس پتی کیک نام داشت گاز گرفت و من احساساتم را در درونم نگه داشتم اما اندامهای داخلی بدنم چنان به هم فشار میآوردند که ترس و اضطرابم را میشد با سروصدای دندان قروچه ای که به راه انداخته بودم مشاهده کرد.
بهمحض اینکه توانستم دوباره دهانم را باز کنم نفسی عمیق کشیدم و سعی کردم از قالب خرگوش ترسان و لرزان درونیام بیرون بیایم و رفتار عادی خودم را از سر بگیرم. صورتم را به سمت خواهرانم برگرداندم و گفتم: «این تکانها به علت برخورد هواپیما با ابرهاست. همان ابرهایی که در آسمان شهرهای دیترویت، شیکاگو و دنور هستند.» ونتا، سرش را روی پاهایش گذاشت و فرن، میس پتی کیک را محکمتر در آغوش گرفت اما هر دو همچنان به حرفهای من گوش میدادند. «ما ابرها را به کنار هل میدهیم تا راهمان را بین آنها باز کنیم و آنها هم عصبانی میشوند در برابرمان مقاومت میکنند و ما را هل میدهند. درست مثل زمانی که شما دو نفر سر مداد شمعیهای قرمز و طلایی با هم دعوا میکنید.»