آشفتهحال و سودایی،
اندوهگین و افسرده،
چادر به سر نپوشیده،
رخ با حجاب نسپرده
پروای گیر و بندش نه،
وز گزمگان گزندش نه،
فکر «بپوش و پنهان کن»
خاطر از او نیازرده،
چشمش دو دانۀ انگور،
از خوشهها جدا مانده،
دست زمانه صد خُم خون
از این دو دانه افشرده
دیوانه، پاک دیوانه،
با خلق و خویش بیگانه؛
گیرم بَرَد جهان را آب،
او خوابش از جهان برده
بیاختیار و بیمقصد،
با باد رفته این خاشاک
خاموش و مات و سرگردان،
بیگور مانده این مرده.
یک جفت اشک و نفرین را،
سرباز، مرده پوتین را
آویزه کرده بر گردن،
بندش به هم گره خورده...
گفتم که: «چیست این معنی؟»
خندید و گفت: «فرزندم.
طفلک نشسته بر دوشم،
پوتین برون نیاورده!»