باران دیوانهگی میکرد. باد میغرید. رعد و برق زهرهها را میترکاند. از نزدیک دروازه و سر بام سروصدا و نفرین زنان و ضجهی کودکان بلند بود، و با دعوا و جاروجنجال مردان و شَرس باران درهمآمیخته بود.
سه مرد بیل و کلنددار پُردل را به ناحیه میبردند. فرصت کشیدن واسکت رابری سیاهرنگ را هم نیافت. عصایش در دستش میلرزید. بیاعتناد به باد و باران و سرپایینی و راه گلآلود و سه مرد همراهش، قدمهای آهسته و کوتاه برمیداشت.