حالا نوبت انتظار برای در آمیختن تن و تریاک بود و سپردن افسار افکار به گمان شیریرن آزادی،کسی چه می داند، شاید این بهترین را ه برای دریافت و درک حال باشد.حال و روزو سرگذشتی از بد بیاری،خیانت، تحقیر، فلاکت، خفت، رسوایی، پدر و مادری تلف شده از تیفوس، هارپر ویلیامز غرق در الکل، تلاش هایی بی ثمر و رها شده و شانس های سوخته.اما سامنر با وجود همه ی این فراز ها و فرودها هنوز زنده بود و به نظر می رسید بدترین ها را پشت سر گذاشته است، هر چند پوچی او غیر قابل کتمان بود و جراح باید مرتبه پست خود را در آن لکنده می پذیرفت.هیچ و پوچی که می توانست دریچه ای باشد به سوی دنیای جدید. آنجا که گم نخواهی شد و آزادی متاعی است خریدنی.شاید این ترس لعنتی نیز نشانه غافلگیر کننده ای از عدم قطعیت و حرکتی دیونه وار به سوی آن جهان بی کران بود.