از آن روزهای کسلکننده بود. توی سالن انتظار کماکان راه میرفت. شمارهی پروازهایی که به زمین مینشست اعلام میشد؛ یک ساعت بود علاف شده بود و خاتون مدام زنگ میزد.
گوشی را سایلنت کرد و با چشم سالن را میپایید که از دستش در نرود. گردن دراز کرده بود و آدمها را از نظر میگذراند که دستی محکم روی شانهاش فرود آمد، به عقب چرخید و با دیدن سام اخمی کرد:
ــ یک ساعته منو اینجا کاشتی!