گورستانِ خاموش، در زیرِ مهتابِ چاردهشبه آرمیده بود. بهنظر میرسید که مهی ـ همرنگ نورِ ماه ـ همهجا را فرا گرفته است. قبرها، مانند آدمهای خستۀ بهخواب رفته، کنار هم دراز کشیده بودند و سنگهای قبرها، بعضی راست و بعضی خمیده، بر بالا و پایینِ قبرها، ایستاده بودند. کوهها و صخرهها، در میان آن مهِ همرنگ نورِ ماه، مُبهم و ناشناخته بهنظر میآمدند. بوی دلآویز و خوشآیندی همهجا پراگنده بود. شاید بوی گلهای ارغوان بود. فضای شِگِفت و اسرارآمیزی بود ـ مانند فضای رؤیاها. به هرسو که میدیدم، قبر بود و قبر بود و قبر بود.
ماه در آسمان بهتنهایی جلوه میفروخت؛ مثل اینکه ستارهها را گذاشته بود که بروند و بخوابند. با اینهم، در پهنای سُرمهییرنگِ آسمان، شش یا هفت تا ستاره، چشمکزنان و بیپروا، هی میدرخشیدند و میدرخشیدند.
و در همینحال بود که من، آوازِ شنگ شنگ شنگِ زنگهای پاها را شنیدم. چه طنینِ سِحرانگیزی داشت! آدمی را بیخود میکرد: شنگ شنگ شنگ شنگ... شنگ شنگ...