سلیما روی صندلی کنار تلفن نشست و در حالیکه دستمال سفیدی را تا میکرد، گفت: «زود باش.» سنا به چهارچوب در اتاق تکیه داد: «الان....» صدایش را صاف کرد: «الان میخوای زنگ بزنی افغانستان؟»
«دیگه بهونه نیار.»
سنا سرش را عقب داد تا دستههای موی خرمایی از دو طرف صورتش کنار بروند: «خواب نباشه؟»
سلیما گفت: «بیداره.» و دستمال را به طرفش گرفت: «اینو یادم رفته بودم بهت بدم.»
سنا دستها را توی جیب شلوارش برد: «بازم از این دستمالا؟»