سالهای زیادی است در فکر آنم که تمام خوب و بد دوران زندگیم را روی کاغذ بریزم و بحث دنیای امروزی و حال و هوای جدید زندگیام را شروع کنم.
از این که استارت آن را زدهام احساس غرور و قدرت میکنم، ولی در تعریف و بازگوکردن آن اندکی احساس شرم دارم و از افتضاح زندگیم کم یا زیاد، خدا کند حال دوران شما را بد نکرده باشم و...؟!
بچه که بودم دنیا حال و هوای محدودتری برایم داشت، تمام دغدغههای آن دورانم این بود که بزرگ شوم و رها شوم در کوچهها، بازی کنم و دوچرخه سواری کنم و گرگم به هوایی بزنم به بدنم و...!
امّا بزرگ شدم و گذر زمان خوب و بد عُرف را بهتر بهام قبولانده، امّا آن روزی که گفتند، دیگر نمیتوانی در کوچه بازی کنی، همهی دنیای کودکیم در هم ریخت و در جواب این سئوال که: پس چرا برادرانم میتوانن در کوچه باشند و من نه؟
تنها یک کلمه بود که: "آنها پسرند و تو دختر!!"
این حرف زیادی برای مغزم بزرگ بود، اصلاً آن را نمیفهمیدم.
روزها برای این جواب پشت پنجره غبطه میخوردم، و به بچههای بیخیالی که راحت لی لی میکردند. نگاه میکردم. برای خردسال بودنم حسرت میخوردم و میخواستم این جبر را هر طوری که هست بردارم. پس مدّتها مَنِشی پسرانهای را برای خود برگزیدم و...؟..
-از متن کتاب-