دو ساعت اول بعدازظهر ریاضی داشتیم. مامان و مریم و نرگس رفته بودند خانة خاله فرانک. داشتم تمرینهای ریاضی را حل میکردم که صدای داد و فریاد آقا کیومرث مرا از جایم بلند کرد و کشاند توی حیاط. کنار دیواری، که خانههامان را از هم جدا میکرد، ایستادم و گوش خواباندم پای دیوار. انگار آقا کیومرث باز با کمربند افتاده بود به جان داوود. صدای داوود نمیآمد، اما مهری خانم فریاد میزد: «ولش کن مرد! بدبخت رو کُشتی! ... ایهاالناس کمک! بچهم مُرد!»
معطل نکردم. پابرهنه دویدم توی کوچه و با کف دست کوبیدم روی درِ آهنی و بزرگشان.