بخشی از داستان:
پیشانی بند قرمز را از دور گردنش باز و روی مچش بستم. خونریزی، کم و بعد قطع شد. رنگ تو صورت نداشت. نالید:«زنم داری؟» زن؟! سر تکان داد. عرق توی صورت تنک و جوانش نشست. گمانم به هذیان افتاده بود. آب دهن قورت داد و گفت: از این معرکه جون سالم در ببرم. لب گزید، ادامه داد: «یه زن خوب و خوشگل سراغ دارم.»