در زمانهای قدیم در سرزمینی دور، پادشاه مهربونی زندگی میکرد.
اون قصری پر از سکههای طلا و مزرعههای پر از ذرتهای دونه درشت و رسیده داشت.
مردمش هم عاشق فرمانرواشون بودن و توی این سرزمین خوش آبوهوا اوقات خوبی رو سپری میکردن.
ولی بچهها، همیشه همه چیز مطابق میل پادشاه قصه ی ما نبود.
اون سه تا دختر ناقلا داشت که حسابی کلافهاش میکردن و با شیطونیهای زیاد، داد همه رو در میآوردن.