روبه روی عکسش می ایستم. انگار زمان هم بمن می ایستد. هیچ نمی فهمم گذر ساعتها و ساعت ها را. چشمهایم را روی هم می گذارم و می روم به گذشتهها؛ آنجا که منصور فقط مال من بود. همیشه وقتی به خودم میآیم، صورتم خیس است. بعد از گذشت این همه سال هنوز اختیار این اشکها دستم نیامده. یاد مادرم می افتم که قدیم ها میگفت «آدم ها وقتی برای هم گریه می کنندکه یادشان می افتد چه کوتاهی در حق هم کردهاند.» ولی من هیچوقت این احساس را نداشم. هیچوقت فکر نکردم کاش منصور زنده بود و جور دیگری با او رفتار میکردم. کم و کسری برای هم نگذاشته بودیم. زن و شوهر معمولی که نه؛ همیشه دوست و همراز هم بودیم. گریهام اما، فقط برای معصومی و مظلومی منصور است که هیچوقت در دنیا هیچ چیز را برای خودش نخواست.