فِلینا، شیر کوهی فلوریدا عاشق جنگل محل زندگیش بود و دوست داشت همون جا بزرگ بشه و زندگی کنه.
توی همین جنگل بود که از مادرش یاد گرفت، وقتی گرسنهاش میشه چطور شکار کنه یا وقتی تشنهاش میشه از ک جا آب خنک پیدا کنه.
همینطور اگه خورشید وسط آسمون باشه و مستقیم بتابه، کجا یک سرپناه یا سایهی خوب پیدا کنه تا چُرت بزنه.
اما هر چقدر فلینا بزرگتر میشد، جنگلشون کوچیک و کوچیکتر میشد.
مثلا وقتی یک روز رفت تا زیر سایهی درخت مورد علاقه اش بخوابه، دید که هیچ اثری ازش نیست و انگار درخت غیب شده.
اول فکر کرد مسیر رو اشتباه اومده ولی کمی بعد فهمید که، نه! این همون جای همیشگیه.