در زمانهای خیلی قدیم دراون دوردست ها بالای یک کوه، پسربچهای به نام رمِی به همراه مادرش توی یک کلبهی کوچیک، زندگی میکرد.
رمِی کوچولوی قصهی ما پسر خوب و مهربونی بود و مادرش هم اون رو خیلی دوست داشت.
با وجود همهی اینها، مادرش ازش خیلی راضی نبود؛.
رمِی تمام روز بیکار بود و دست به سیاه و سفید نمیزد، به جاش ساعتها بیرونِ خونه، روی ایوون مینشست و با چشمهاش حرکت ابرها و پرواز پرندههای توی آسمون رو دنبال میکرد.