آسان نیست که آدم بچـه هـا را ببینـد که هر سو می دوند. می خندند. توپ دنده، چشم پتَکان، بجل بازی دارنـد و خودش کاری از دستش ساخته نباشد. شب و روز می اندیشیدم. «چطور خواهد شد. کارم به کجا خواهد کشید.»
سه ماه گذشت. صبح یـک روز ابرهـای سـنگینی بـالای قریـه سـایه افکنده بودند. بـاد ضـعیف پـاییزی در اول قـادر بـه رانـدن آن هـا نبـود.
کم کم باد شدت گرفت و شکم ابرهـا پـاره گشـت و نـور زلال آفتـاب تابیدن گرفت.
اکــرم پســر صــاحب بــاغ زردآلــو از کنــارم گذشــت و گفــت:
«می خواهی به پـدرم بگـویم کـه تـو را مـزدور بگیـرد. کـار خانـه ی مـا زحمت ندارد.»
از قیافه ی پدرمانندش بدم آمد و گفتم: «زنده باشی. نمیتوانم.»