او غمنامه گذشته من است. وقتی برایش زنگ دوچرخه را به صدا درمیآورم، صدای «بابا بابای» او را از اتاق همسایه میشنوم. مرا که میبیند، خودش را توی بغلم میاندازد و به سر و رویم چنگ میزند و با سبیلم بازی میکند. همسایهام لبخند میزند. بعد دستش را جلو میآورد که او را بغل کند. دخترم لحظهای نگاهش میکند، بعد رویش را برمیگرداند و محکم گردنم را میگیرد.
با همسایهام خداحافظی میکنم. به اتاقم میآیم. کلید برق را میزنم. نمیگذارد لباسم را دربیاورم. به پایم آویزان میشود که او را بیرون ببرم. آبنبات را که دستش میدهم ساکت میشود.
نمیدانم چطوری اندوهم را بازگو کنم. اندوههایی که خاطره شدهاند. وقتی آدم تنهاست، خاطرهها در خیال شکل میگیرند، جلو آدم میرقصند و انسان در حسرتی لذتآور به یاد روزهای از دست رفتهاش میافتد.