وقتی به خودم آمدم، داشتم اشک میریختم. شاید دیگران با دیدن یک دختر شهرستانی گریان، با ساک بزرگی در دست،با خودشان فکر میکردند که از خانه فرار کردهام. خجالت کشیدم و درحالیکه اشکهایم را پاک میکردم، اطراف را نگاه کردم، اما هیچکس به من نگاه نمیکرد.
ذوقزده شدم و با خودم فکر کردم که اینجا از آنچه تصور میکردم هم فوقالعادهتر است. من بهخاطر مغازههای شیک و جاهای تفریحی به توکیو نیامده بودم، بلکه آمده بودم تا خودم را قاطی آدمهایی کنم که از گذشتهام چیزی نمیدانستند و آنجا از خودم ا ثری به جا نگذارم، یا به بیان دقیقتر، میخواستم خودم را که شاهد قتل بودم، از چشمان قاتلی که هنوز دستگیر نشده بود، پنهان کنم.