پس از چهار شب فرار، سرانجام جایم امن بود، در تخت دراز کشیده بودم و از خواب عمیق بیرویای مردگان لذت میبردم... تا اینکه مردگان به این نتیجه رسیدند که ترجیح میدهند من بیدار شوم. همه چیز با خندهای شروع شد که آهسته به درون خوابم رخنه کرد و من را از آن بیرون کشید. درحالیکه روی آرنجهایم بلند شده و پلکزنان سعی داشتم به خاطر بیاورم که کجا هستم، صدای زمزمهای که کلماتش نامفهوم بود، به گوشم رسید.
چشمهایم را مالیدم و خمیازه کشیدم. نور خاکستریرنگی از پشت پردهها به داخل میتابید. اتاق ساکت و خاموش بود. خدا را شکر که خبری از اشباح نبود. در چند هفتهی اخیر آنقدر شبح دیده بودم که برای هفت پشتم بس بود!
صدای خشخشی پشت پنجره من را از جا پراند. این روزها هر شاخهای که به شیشه میخورد مرا به یاد زامبیای میانداخت که از مرگ برخاسته بود و سعی داشت به داخل بیاید.
به سمت پنجره رفتم و پرده را کنار زدم. هنگامی که به خانه رسیدیم نزدیک سپیدهدم بود، به همین دلیل حدس میزدم اکنون نزدیک ظهر باشد. ولی مه بیرون آنقدر شدید بود که نمیتوانستم جایی را ببینم. به جلو خم شدم و بینیام را به شیشهی سرد پنجره چسباندم...
-از متن کتاب-