«کتابی استثنایی از جانسون، پر پیچ و تاب و عجیب و یادآور سبک جی. دی.سلینجر {نویسندهی کتاب ناطور دشت} این کتاب آدمهای عجیب رمانهای قدیمی را یک بار دیگر برایمان زنده میکند و موضوع رمانهای «والدین0فرزند» را به سبکی افسونگر نشانمان میدهد.» (دیی میل-لندن) «احتمالا فرانک بنینگ یکی از مهربانترین و جذابترین شخصیتهایی است که تا به حال در میان صفحات یک رمان دیدهاید...جانسون در این کتاب ثابت کرده است میشود رمان طنزی نوشت که در لحظه لحظهی آن قلبت به درد آید.» (ریچموند تایمز-دیسپچ) فرانک آلبوم را بست و آن را کنار خودش روی زمین گذاشت. گفت: «تمام شد. همهی آدمهای تو این عکسها مردند، جز مادرم» گفتم: «خب، کی گرسنه است؟» ولی چیزی که در فکرم بود، این بود، پدرت چی؟ عکسش کو؟ عکسش اینجا نبود، چون هنوز زنده است؟ فرانک دربارهی قدرت اسرار آمیز راست گفته بود؛ زیرا درست بعدش گفت: «مامانم عکسهای بابام رو یک جای دیگه گذاشته؛ ولی میگه اون به خانوادهی ما تعلق نداره برای همین عکسهاش رو تو این آلبوم نمیگذاره.» «چون که بابات ن...» نتوانستم جملهای را درست و سنجیده تمام کنم. «مرده؟ فکر نکنم. شاید؛ هیچوقت ندیدمش.»