نمیدانست چهمدت به آن حال در آنجا نشسته و چشم به لباس دوخته است. انگار مغزش از کار افتاده بود. ضربه آنقدر پر قدرت و ناگهانی بر روحش فرود آمده بود که امکان هرگونه واکنشی را از او گرفته بود. احساس خفّت و پستی میکرد. شرمش میآمد دوباره در بین جمع حضور پیدا کند