۱
مگذار تا به فردا امروز کار خود را
مردانهوار بردار بر دوش بار خود را
گر برق ناله یکدَم با من مدد نماید
چون صبح عید سازم شبهای تار خود را
گر خاک کربلا را مُهر نماز سازند
ما نیز میپرستیم خاک دیار خود را
ترسم که نور خورشید از شرم خیره گردد
صبحی اگر برآرم از دل شرار خود را
تا فرصت است ای گل! با یکدگر بخندیم
شاید دگر نبینیم جوش بهار خود را
از خوف صرصر دی نوباوگان گلشن
با صد شتاب بستند زین باغ بار خود را
دیدی نوید! آخر گردون به ما جفا کرد
دانسته بودم اول انجام کار خود را...
-از متن کتاب-