بخشی از کتاب:
شمشاد حس کرد زبانش بزرگ و سنگین شده، مثل تکهای چوب خشک! از حال میرفت و تا هوشیار میشد، فکرش پرواز میکرد و به غول چراغ و خاطرات تنها مسافرتی که با خانواده رفته بود بوشهر، دیدن خواهرش خدیجه.
«…غول رفت… آب دریا… موج … گوش ماهی…
آرزوی چهارم: جنگی توی دنیا نشه… عروس کوچک دریایی کف دستم مرد و کوچک شد،انگار قطره بزرگی آب تبدیل شده بود به عروس دریایی، شفاف مثل بلور…»