سلطان بود. خودش نه. اسمش سلطان بود. ریزهمیزه و تند و تیز بود با سادهدلی افراطی که با اسمش جور درنمیآمد. بچهها دستش میانداختند. فوتبالش بد بود. هول و شتابزده بازی میکرد اما بعضی وقتها توی بازی کارهایی میکرد که غیرمنتظره بود و فقط از بازیکنان حرفهای ساخته بود. توی شرکت ما آبدارچی بود و وقتی کسی میگفت: «سلطان چای بیار...» خودش خجالت میکشید. چون تضاد عجیبی بود بین اسم سلطان و کارش. سلطان خیلی زود مرد؛ در تصادفی در جاده قدیم تهران ـ کرج. پیکان زرد مدل ۵۷ به سلطان زد و او بعد از اینکه یک هفته در کما بود از تخت زندگی فروغلتید و تاج سلطانیاش واژگون شد. زنش یک سال وفاداری کرد و عاقبت با مردی که سه برابر سلطان قد و وزن داشت ازدواج کرد و رفت. جای خالی سلطان را در آبدارخانه شرکت، مردی پر کرد که سه برابر او قد و وزن داشت و کسی جرئت نمیکرد به او بگوید: «علیآقا چای بیار...» خودش هر وقت دلش میخواست چای میآورد تا ثابت کند که اداره خدمات شرکت چه سلطانی را از دست داده است. بعد از مرگ سلطان رفتند سر فایل شخصیاش و آن را خالی کردند. چیز قابل توجهی در آن نبود. فقط آلبوم عکسی بود که در آن پر بود از قهرمانان زیبایی اندام جهان و در هر صفحه آلبوم، عکسی از خود سلطان بود که هیچ تناسبی با بقیه نداشت و در آن میان مثل کفتری دمسوز خودنمایی میکرد.