«به فرمانهای پدر و مادر خویش گوش سپار، چراکه آنها زیوری از شکوه بر سر، و زنجیری بر گردنت خواهند بود. اگر گنهکاران تو را فریفتند، مبادا که رضایت دهی.»
مامی، مادربزرگم، این را دو بار میخواند. من سعی میکردم به یاد بیاورم که چه فرمانهایی به من داده شده است. انگشتت را در دماغت نکن. اما من یک زنجیر میخواستم، زنجیری که وقتی میخندیدم صدا بدهد، مثل زنجیر سمی.
من یک زنجیر خریدم و به پارکینگ اتوبوسها رفتم، آنجا دستگاهی بود که روی دیسکهای فلزی چیزهایی چاپ میکرد... ستارهای در وسط. من روی آن نوشتم لوکا و آن را دور گردنم آویزان کردم.
وقتی سمی و جیک من و هوپ را به جمع خودشان راه دادند، اواخر ژوئن سال ۱۹۴۳ بود. آنها مشغول صحبت کردن دربارهی بن پادیلا بودند و اول از ما خواستند برویم پی کارمان. وقتی بن رفت، سمی از زیر ایوان ما را صدا زد.
«بشینین، ما میخوایم یه پیشنهادی بهتون بدیم.»
شصت کارت. بالای هر کدام از کارتها تصویری رنگی از یک جعبهی موسیقی چاپ شده بود. در کنار آن نشان قرمزی بود که نوشته بود باز نکنید. زیر نشان، یکی از اسمها روی کارت بود. سی نام با خطی در کنارشان. امی، مای، جویی، بئا، و غیره.
-از متن کتاب-