ساعاتی قبل از طلوع خورشید و رهایی ساکنین شهر لندن از یک شب پرتنش، مملو از هجوم آژیرها و بمبارانهای هوایی پیدرپی، نور ماه برفراز شهر، زمین را مثل روز روشن کرده بود، آنقدر روشن که برای هواپیماهای آلمانی هدف خوبی برای تخریب و تبدیل شهر به جهنم بود.
اِما برادلی همانطور که بیسروصدا و باعجله از جادۀ کمبرلند عبور میکرد، از تقدیر بهخاطر مهتاب سپاسگزار بود گرچه او هم مثل بقیۀ هموطنانش میدانست که تاریکی شب او را از خطر هواپیماهای دشمن مصون نگه میدارد. بههرحال امشب از شهری که عاشقش بود و مردی که تنفر داشت فرار میکرد.
صدای خشنی که پیوسته آواز میخواند را شنید، درست چند دقیقه قبل سه سرباز به طرفش آمدند. سعی کرد به ترسش غلبه کند، بچه را محکم در آغوش گرفت، نگاه سریعی به اطراف انداخت و به دنبال جا و یا مکانی برای مخفی شدن گشت. هیچ جای امنی وجود نداشت....
-از متن کتاب-