.....هر دو،قهر کرده بودند و دیگر نمیخواستند قدم از قدم روی خاک ایران،هیچ جایش،بردارند.هیچ گاه پای برهنه بر زمین نمیگذاشتند و مدام کفش،صندل یا دست کم جوراب به پا داشتند.همین بود که دوست دخترم مهماندار هواپیما بود و همسرم به مدد یوگا تا آن جا که میتوانست به صورتی استمراری از زمین فاصله داشت.تنها زن فعلی ام،مانند دوست دخترم،آن همه عشق پاریس نیست تا لجوجانه بیست و چهار بار برای ویزای پاریس اقدام کند؛تو گویی زندان یی قاشق به دست به طور مدام در حال حفر تونل فرار.دوست دختر قبلی ام که خودکشی کرد تا قهر همسرم طولانی نشود و باران تنش مثلن از طبقه هشتم ساختمانی در خیابان پاسداران تهران خیلی خیلی یواش با آسفالت کف خیابان همرنگ نشود،برای ویزا اقدام کردم و به ما،من و همسرم،ویزای uk دادند