برای شرکت در یک کنگره جهانی، به پایتخت یکی از کشورهای خارجی سفر کرده بودم. کار کنگره یک هفته طول میکشید. قرار بود یک هفته هم مهمان سفیر کبیر خودمان باشیم که از دوستان نزدیک من بود.
روز اول، چون باید در کنگره شرکت میکردم، نتوانستم به سفارتخانه بروم. شب همان روز سفیر و همسرش تماس گرفتند. روز بعد هم آمدند سراغم و مرا بردند. سفیر و همسرش، هر دو از دوستان قدیمی من هستند. از رفتار زن و شوهر پیبردم که میانشان شکراب شده است. زن و شوهری که از هم دلخوری دارند، هر کاری که بکنند نمیتوانند آن را از نظر مهمانشان پنهان کنند.
در این باره پرسیدم، چون خودمانی بودیم و اگر میخواستند، خودشان میتوانستند با من درد دل بکنند. بالاخره هم خودشان به به سخن آمدند و سر صحبت را باز کردند. از قرار معلوم، همسر دوستم علاقۀ زیادی به حیوانها داشت، و دوستم هم با او مخالفتی نداشت. نه تنها مخالفتی نداشت، بلکه علاقهی شدید او را به حیوانها طبیعی میدانست، چون که این زن و شوهر بچهدار نمیشدند. ساختمان سفارتخانه پر بود از سگ و گربه و پرنده، که بعضی از این حیوانها را از استانبول آورده بودند.
دوستم با این وضع مخالفتی نمیکرد اما همسرش، پای سگ ولگرد کثیفی را هم به سفارتخانه باز کرده بود. این سگ ولگرد، نه تنها خیلی کثیف بود، بلکه مریض هم بود، کر هم بود، زخمی هم بود و از شدت لاغری پوست شکمش به پشتش چسبیده بود و دندههایش شمرده میشد....
-از متن کتاب-