پدرت گفت: «منصرف بشی، میفرستمت کینگزکالجِ لندن، جایی که همیشه دوست داشتی بری.» وقتی در جوابش دندانهایت را روی هم ساییدی و فکات را جنباندی، سرش را گذاشت روی فرمانِ جیپ آهویش، صدای نفسهای بلندش با نالۀ برفپاککن ماشینش قاطی شد و مثل چکش فرود آمد روی اعصابت. مادرت برگشت نگاهت کرد و سری جنباند و دستی روی موهای جوگندمی شوهرش کشید. بخار شیشه را پاک کردی و عبدالله را دیدی. کاپشن و شلوار لیِ آبیاش را پوشیده بود، با همان بلوز زرشکی مانتیگُل. به دیوار کاهگلی تکیه داده بود، دستهایش را بغل زده و یک پایش را بالا آورده بود و چسبانده بود به دیوار. دانههای برف مثل پر چرخ میخوردند و میافتادند روی موهای فرفری و سیاه سر و سینهاش. با دیدنت طرۀ سفید مادرزادی جلو سرش را بالا و پایین برد و با چشمهای خرمایی درخشانش چشمکی برایت پراند. نگاهت را از شیشه که دوباره داشت مات میشد گرفتی و به پدر دوختی که سرش را از روی فرمان برداشته بود و با چشمان اشکبار از توی آینه نگاهت میکرد، نگاهی که میان غرور و دلسوزی مردد بود. صدایش شکست: «خوردن این خمرۀ عسل، فوقش چهار ماه طول میکشه، تهش میرسی به گُه! دخترۀ کلهشق! از من بشنو و نرو!»