و تنها میتوانستم او را آنجا بر روی پل سنگی دیده باشم؛ رقصندهای پیچیده در نور آبی روحانی، زیرا به این صورت بود که در کودکیام او را باز آورده بودند؛ در گذشته، زمانی که زمین ویرجینیا(۱) هنوز قرمز بود به رنگ آجر و قرمز به رنگ زندگی؛ و اگرچه پلهای دیگری هم بر روی رودخانۀ «غاز» بود، اما او را بسته بودند و از این پل آورده بودند، زیرا همین پل بود که به شاهراهی میرسید که از میان تپههای سبز پیچ و تاب میخورد و تا پایین دره میرفت، پیش از آن که تنها در یک جهت بچرخد... و آن جهت هم جنوب بود.
من همیشه از آن پل به دور میماندم، چون به خاطرات مادرها، عموها و عموزادههایی آلوده بود که به راه ناچز(۲) رفته بودند. ولی حالا که قدرت حیرتانگیز خاطره را میدانم، که چهطور یک درِ آبی را از جهانی به جهان دیگر میگشاید، چهطور میتواند ما را از کوهها به مرغزارها ببرد، از جنگلهای سبز به مزارع پوشیده از برف؛ حالا که میدانم خاطره میتواند زمین را مانند پارچه تا کند و نیز میدانم که چهطور خاطرات خودم از او را به ”عمق“ ذهنم رانده بودم، چهطور فراموش کردم، اما فراموش نکردم...
-از متن کتاب-