در دهکدهای میونِ جنگلی سرسبز، حیوونها با آرامش، در کنار هم زندگی میکردن.
آقا فیله که رئیس این دهکده بود، به مشکلات حیوونها رسیدگی میکرد و کل روز، به همهی قسمتهای جنگل، سرک میکشید.
خونهی آقا فیله، دقیقاً وسط دهکده قرار داشت و یک رودخونهی بزرگ، از نزدیکی کلبش رد میشد.
یک شب که آقا فیله برای استراحت روی تختش دراز کشیده بود، صدای پایی رو شنید که رفته رفته به خونش نزدیک میشد.
سرش رو که از پنچره بیرون آورد، دید، تمساحی به اسمِ گِکو، که اون طرفِ رودخونه زندگی میکرد، به سمت خونش میاد.