در روزی از روزها توی شهر بزرگ حیووانات، همه و همه در کنار هم با خوشی زندگی میکردن.
حیوونهای کوچولو توی مدرسه بودن و داشتن در مورد کاردستیهایی که میخواستن درست کنن، صحبت میکردن.
بعد از ظهر اون روز پاپی وسایل کاردستی رو آماده کرد تا به همراه مامانبزرگش یک عروسک درست کنن.
اما ناگهان صدای گریهی خواهرهای پاپی بلند شد و مادربزرگ گفت:
"اوه پاپی! من باید توی نگهداری از بچهها به پدر و مادرت کمک کنم."