روزی روزگاری در دشتهای هموار و کمدرخت آفریقا،خانوادهای از زرافههای زیبا زندگی میکردن.
این خانواده از آقا و خانم زرافه و بچهشون تشکیل شده بود.
پدر و مادر زرافهی قصهی ما، بخاطر داشتنش خیلی خوشحال بودن و با تمام وجودشون تلاش میکردن تا از اون محافظت کنن.
اما تنها مشکل پسرشون این بود که از ارتفاع میترسید.
نمیتونست بدون اینکه بترسه و زمین بخوره سرشو بالا بیاره و با دقت به همه جا نگاه بکنه.
از اونجایی که خود زرافه کوچولو همیشه سرش نزدیک زمین بود و نمیتونست بالای چمنها رو ببینه، مامان و باباش مجبور بودن هر جایی که میرفت همراش برن و جلوی شیرها رو بگیرن، آخه اونها بین علفها قایم میشدن و خیلی سریع حمله میکردن.