یک روز خرگوش کوچولوی قصهی ما که اسمش پاپی بود، با دوستِ روباهِش لاوِندِر، توی اتاق خواب، مشغول کتاب خوندن بودن.
اون عاشق کتاب بود و یک قفسهی بزرگ، پر از کتاب داستان داشت.
فردای اون روز، وقتی زنگ مدرسه به صدا دراومد و همهی بچهها سر جاهاشون نشستن، خانم رُز، که معلم پاپی و لاوندر بود، جملهای رو روی تخته نوشت و گفت:
"خب بچهها، موضوع انشاءِ امروز ما اینه: وقتی بزرگ شدم، میخوام چیکاره بشم؟.
من فردا بهترین انشاء رو انتخاب میکنم و برای بقیهی بچهها توی کلاس میخونم.
یادتون باشه که تمام تلاشتون رو بکنین."