چیزی که بهدنبالش بودم آرامش بود، اما نمیدانستم چهطور باید به دستاش بیاورم. نمیدانم چه چیزی در من هست که هرکسی به خودش حق میدهد دوپایی بیاید توی حال و روزم. نه، فکر نکنید منظورم از چیز، نیرو و این نیروبازیهاست که هرکس از راه میرسد نوعی از آن را تبلیغ میکند و دکانی راه میاندازد، نه. اصلاً نیرو کلمهی درستی نیست. یک «چیز» شاید بهتر باشد. چیز را هم برای راحت کردن خودم میگویم. چیز هم نیست، نه. نمیتوانم نام درستی بر آن بگذارم. گاهی این آدمها را نمیبینم و حتی نمیشناسمشان.
دیروز زنگ تلفن خانهام به صدا درآمد. مردی از پشت تلفن گفت: «خانمِ شما از مغازهی من کلی پارچه خریده و چک داده و چک هم وصول نمیشود.»
هاج و واج ماندم، چون من ازدواج نکرده بودم. گفتم: «آقا، من مجردم.»
«شاید مادر یا خواهرتان بوده؟»
شمرده گفتم: «من اینجا زندگی میکنم؛ خواهرم اهواز زندگی میکند، مادرم هم هیچجا زندگی نمیکند.»
«آخر چهطور میشود؟ شمارهی شما را داده.»