ای جماعت، ای مردم فرورفته در بهت و حیران، به در آیید، گوشها را تیز کنید، نطقها را کور، و چشمها را دریده به این سو برگردانید و خیال بد از هر اندیشۀ بد بزدایید. ای خلایق که بر کرسی عدالت جمعید و حکم قضاوت میفهمید، این صحنه لخت و عریان، این زمین خالی و بیچیز، مأمور حکایتی است نه هیچ چیز. ای آنان که بر پای ایستاده و با چشم میجویید و کسان که لمیده یا چنبره زدهاید، اینک دربهای این عریان صحنه بر رویتان گشوده و تن برکرسیهایتان آرام گرفته و طومار نمایش در ذهنتان نقش بسته. ای شمایان، بدانید تیر تهمتن از زه جدا و از کمان گریخت و پیکانش چشمان اسفندیار را سرخگون کرد و نعرۀ غریوش دشت را به لرزه افکند. چه کسی میدانست که آن میوه درخت کیانی، آن پهلوان ایرانی و آن شیرمرد دلیر، از شاخهای حقیرتر از درخت حقیر ناتوان گردد و این همان بازی روزگار است. آری، این گردانه آفرینش، این چرخ بیمهر روزگار، از ازل تا ابد نوکنوشت آدمیان را رقم میزند و هیچ اَهرم و سنگی، هیچ سختی و رنجی و هیچ جادو و نیرنگی را توان مقابله با آن نباشد و آن باشد که بازی روزگار دانندش سختتر از هر بازی. و کاتباناند که از آن حکایتها نگاشتند و حکایتها مینگارند و حکایتها خواهند نگاشت. و حکایت ما نیز نگاشته شد بر لوحی سیاه، سیاهتر از هر پوستی و حکایتی سخت، سختتر از هر حکایتی...