آن روزی که او خودش را از من قایم کرد، پنجساله بودم. تا آن زمان آنجا برای من بود؛ مکانی برای ساختن دنیایی که خودم مسئولش بودم. من عادت داشتم دورتر از محدودهٔ حصارکشیشدهٔ خانهها بروم. مامان و بابا گفته بودند که این کار را نکنم؛ اما ازروی عمد نبود. هیچوقت عمدی نبود.
آن روز، همانموقعی که حواسم نبود، باب تعقیبم کرد. او درختی آن پشتمُشتها پیدا کرد؛ همان جایی که بوتههایش هنوز هرس نشده بود. ازآنجاییکه او ریزهمیزه بود و قوز داشت، خودش را بهراحتی پشت درخت قایم کرد. او باید یکساعتی آنجا منتظر مانده و وقتی من اَبَرقهرمان مندرآوردی خودم میشدم و شهرهای خیالی را با قدرت مافوقبشریام نابود میکردم، جاسوسیام را کرده باشد. ناگهان مطمئن شدم عطر رزی به دماغم خورد که من را یاد مامانبزرگم میانداخت؛ اما به همان سرعتی که سروکلّهاش پیدا شد، با تاریکی آسمان روز از میان رفت.