نصف شبی که فردایش تولد یازدهسالگیام بود، بابا بیدارم کرد و جلوِ چشمهای خوابزدهام، چشم چپش را از حدقه درآورد، لای دستمال سفیدی گذاشت که مامان گوشهاش یک قلب گلدوزی کرده بود و گفت: «این را نگه دار برای روز مبادا.» چشم هنوز گرم بود و انگار از لای دستمال به من خیره شده بود که وسط خانه ایستاده بودم و نمیدانستم باید چه بگویم و چهکار کنم.
بابا قُنداق یزدان را باز کرد، بند نافش را که گیرهی پلاستیکی آبی به آن زده بودند و بالاخره بعد از ده روز افتاده بود، برداشت و داد دستم: «بیندازش توی حیاط مدرسه یا مسجد که حداقل این یکی وقتی بزرگ شد، به یک جایی برسد.» مامان دوست داشت اسم یزدان را بگذارد سلیمان. میگفت: «سلیمانِ نبی پسر چوپانی داشته که بزرگترین آرزویش این بوده که از پشم گوسفندانش پارچه ببافد، اما هیچوقت موفق نمیشود. روزی از سرِ ناامیدی پشمها را با مشت میکوبد و گریه میکند. اشکها روی الیاف پشم میریزد و آنها را به هم میچسباند. پسر سلیمان میفهمد که از خیس کردن و مالیدن و فشردن پشمها میتواند نمد درست کند.» بابا به سر بیمویش دست میکشید و میگفت: «ولی من اصلاً دوست ندارم پسرم وقتی بزرگ شد، نمدمال شود.»
مامان پشت چشم نازک میکرد و از بابا رو برمیگرداند: «پسر سلیمان نمدمال معمولی نبود. هنوز خیلی جاها او را خدای نمد و رئیس همهی نمدمالها میدانند.»
بابا هم برای اینکه دل مامان را نشکند، اسم بچه را یزدان به معنای خدا گذاشت.
گیرهی ناف را با نوک انگشتهایم گرفتم...
-از متن کتاب-