جنگ هنوز به شهر ما نرسیده بود. ما با بیم و امید زندگی میکردیم و سعی داشتیم خشم خدایان را نسبت به شهر ایمن و محصور خود برنیانگیزیم. این شهر صد و پنج خانه، کلیسا و گورستانی داشت که نیاکانمان در آن روز رستاخیز را انتظار میکشیدند.
اغلب دعا میکردیم از جنگ در امان بمانیم. به درگاه خداوند و باکره مقدس دعا میکردیم. از خدای جنگل و مردم کوچک نیمهشب، گروین مقدس، پیتر دروازهبان و جان ایوانجلیست در خواست میکردیم ایمن بمانیم.
همچنین از مِلای پیر که در شبهای دوازدهگانه، وقتی شیاطین رها میشوند، روی سر ملازمانش در آسمانها پرسه میزند، تقاضای امنیت میکردیم. ما از موجودات شاخدار روزگار باستان و اسقف مارتین تقاضای کمک میکردیم. اسقف مارتین همان کسی بود که ردایش را با فقیری که از سرما یخ زده بود شریک شد، به این ترتیب هر دو منجمد شدند و موجب خشنودی خداوند، زیرا نیمی از یک ردا در زمستان به چه کار آید. البته برای سنت موریس نیز دعا میکردیم. او مرد با ایمانی بود که مرگ همراه با گروهش را به خیانت به ایمانش که اعتقاد به یگانگی خداوند بود ترجیح داد.